پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب پروژه زندگی

مریم

تو بزرگ‌ترین زیبایی این روزهایم هستی. روزهایی که پی‌در‌پی هم می‌آیند و تکرار می‌شوند و تنها تو هستی که برایم تکرار ناشدنی می‌مانی. من هر روز این زندگی را با چشمان تو دوست دارم، با دست‌پخت محشرت. با مهربانی قلبت، و حتی با غُرغُرهای گاهی اوقاتت. وقتی بوی عود کل خانه را بر می‌دارد من می‌دانم که گل‌ها آبشان را نوشیده‌اند و خورشتت روی اجاق قُل‌قُل می‌زند.

صدای واژه‌ها

می‌دانم که باید انگشتانم را بر روی این صفحه بزنم و واژه‌ها را در کنار هم جا بدهم و جملات را به هم پیوند بزنم. دیگر بس است این سکوت امتدادیافته از زمستان. وقتش است که داغی تابستان روح و مغزِ گرفته‌ام را نرم کند و شروعی دوباره داشته باشم. وقتش است از بوی گل‌های کنار خیابان بنویسم یا از فیروزه‌ای آبیِ آسمان. یا از سکوت زیبای شب‌ها و یا از خورشید تیغ کشیدۀ روزها. وقتش است زیبایی‌ها را دانه‌دانه جدا کنم و آن‌ها را به بند واژه‌ها دربیاورم تا بمانند برای روزهایی از آینده.

تلاشی برای زنده ماندن

نوشتن چیزی نیست که بتوانم ترکش کنم، یا فراموشش. مهم نیست که خوب می‌نویسم یا نه، یا اصلاً درست می‌نویسم یا اشتباه؛ همیشه دلم خواسته است که کلمات را کنار هم بچینم و جمله‌ها را به هم گره بزنم. اما شروع که می‌کنم، واژه‌ها هرکدام در گوشه‌ای پنهان می‌شوند. انگار بسم‌الله گفته‌ام و چاقو به دست آماده ذبحشان هستم! انگار خون هم نوعانشان را می‌بینند که از سرانگشتانم می‌چکد! اما من قصاب نیستم! من پسربچه‌ای هستم که از سر شوق نوشتن انشایم دنبالشان می‌گردم. من همان نوجوان عاشقم که برای نامه‌ای عاشقانه التماس‌شان می‌کنم. من جوان بیست‌وچند ساله‌ای هستم که برای خلوت وجودم صدایشان می‌زنم. کاش واژه‌ها کمی مهربان‌تر بودند. کاش کمی نزدیک‌تر می‌آمدند و مرا نجات می‌دادند از زندگی یکنواخت این روزهایم.

قلب گنجشک

تصویر
آشپزخانه قلب خانه است؛ وقتی از داخلش بویِ نیمرو و فرنی و قورمه‌سبزی و پیازداغ بیاید یعنی «تالاپ!» وقتی هم بعدازظهری بویِ کیک کل ساختمان را بردارد یعنی «تولوپ!» مهم نیست اگر مقداری آشپزخانه‌ات کوچک باشد؛ اتفاقاً قلب که کوچک باشد، غم و غصه جا نمی‌شود و حکایت قلب خانه‌ات می‌شود حکایت قلب گنجشک.

بوی سوپ

 احسانی در وجودم زندگی می‌کند که از رها شدگی رنج می‌برد! خیلی وقت است که رنج می‌برد. البته مدت زیادی را منکر این قضیه بود و با خودش تکرار می‌کرد که «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را ف..  ولی هر بار که یک نفر نزدیک شد و نزدیک شد، و خیلی خیلی نزدیک شد و بعدش یکهو نشان داد که می‌تواند طور دیگری هم باشد؛  قلب احسان تیر کشید! و تیر کشید و تیر کشید! ولی خُب عوضش الان همش می‌گوید: «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!». و من با بویِ سوپِ خوشمزۀ مریم که برای افطار دارد رویِ شعله‌هایِ آبیِ اجاق گاز قُل‌قُل می‌خورد؛ همه چیز را فراموش می‌کنم. حقیقتش من در زندگی‌ام کسی را دارم که تا وقتی که هست، همه می‌توانند به وُسعت زمانی أبد، مرا فراموش کنند و رها!

انتقام

دیشب وقتی تو اتاقم نشسته بودم، برق خانه برای چند ثانیه قطع شد و دوباره وصل شد. داشتم «بند محکومین» را می‌خواندم که دوباره قطع شد و اینبار وصل نشد! بلند شدم تا از پنجرۀ اتاقم تیرِ چراغ برق‌ را دید بزنم. می‌دانید چه دیدم؟ یک دنیا برف! سفیدیِ برف‌هایِ به زمین نشسته را می‌شد حتی در تاریکیِ تیرهایِ خاموش برق هم دید. می‌دانید چه کردم؟ از ذوق رویِ دو پنجۀ پاهایم  بالا و پایین پریدم! می‌خندیدم و ذوق می‌کردم. درست مثل پسر بچه‌ای هفت هشت ساله! زنگ زدم به مریم و تمام ذوقم را ریختم در صدایم و گفتم: «اینجا برف اومده مریم!» خودم هم نمی‌دانم که این همه ذوق و خوشحالی بخاطرِ سفیدیِ خیابان‌ها و کوچه‌ها بود یا انتقامم از روز‌هایِ سختِ گذشته؟

گونه‌هایِ رشک آور

تصویر
آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله؛ به تو حسودیم می‌شود! وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتی‌هم که با انگشتت اشاره کردی به لحظه‌ای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، باز‌هم حسودیم شد ولی قابل تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت: «بابا مواظبم باش که نیوفتم» دیگر قابل تحمل نبود. باید بلند می‌شدم و گونه‌هایِ دخترت را می‌بوسیدم و می‌رفتم پیِ باقیِ حسادتم. اما نمی‌شد، چون تو مواظبش بودی.

چرخ و فلک

تصویر
چرخ و فلک قدیمیِ از کار افتاده، همیشه بالایِ تپۀ نزدیک آبشار بود. قرار هم نبود که جایی برود. آثار زنگ زدگی رویش، مثلِ مویی سپید، نشان از عمر و تجربه‌اش بود. بالا و پایین رفتنش برایِ همیشه متوقف شده بود و در نقطۀ‌ای ما بین بالا و پایین ثابت شده بود. شب و روزش فرقی نداشت وقتی ثابت و بی حرکت، خیره به گذر زمان بود. تنهایِ تنها شده بود. نه صدایِ خندۀ دختر بچه‌ای را با بالا بردنش می‌شنید و نه صدای همهمه‌یِ آدم بزرگ‌ها را. دلش برای بچه‌هایی که سوار بر اتاق‌هایش به آسمان رفته و لبخندی را به زمین زیر پایشان می‌زدند؛ تنگ شده بود. شب‌ها با حسین داخلِ یکی از اتاق‌هایش می‌نشستیم و خاطره هم می‌زدیم و از آینده می‌گفتیم. ما بین حرف‌هایمان وقتی سکوت می‌نشست، معنای واقعی شب را درک می‌کردم. خاصیت آن نقطه از شهر همین بود. تا دلت بخواهد سکوت داشت برایِ شنیدن. و من دلم برای تنهاییِ آدمیزاد گرفت که سوار بر این گردالویِ خاکیِ کوچک؛ شناور در تاریکی و سکوتِ جهانِ نامتنهای‌ست.

آدامس موزی

لبِ راه پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهایش را بندازد لایِ پاهایم. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم پایینِ‌ پله‌ها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام داد زدم! بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالتِ ساکت و خیره به سقف است. بغلش کردم و گفتم «ببخشید داداشی!». اشک‌هایش از گوشۀ چشمش افتاد. حرف زدم و گفتم: نمی‌خواستم آنقدر محکم بزنم و اینکه این شوخیِ خطرناکی بود. خواستم از دلش در بیاورم. گفتم: «چی دوست داری برات بخرم؟» حرف نمی‌زد. توقع داشتم به اسباب بازی‌هایش یکی اضافه کند. گفت: «آدامس موزی!» و دلم بیشتر سوخت...

بالاخره باورم شد!

همه چی رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربه‌ها نمی‌خواستند از  همدیگر کم بیاورند. در رواقِ دارالحجه سر به زیر نشسته بودم. و کنارم دلبرِ شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم. و پدرم به دختر‌خاله‌ام! شناسنامه‌ها جا مانده بودند. کاش خودشان پا داشتند و می‌آمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمده‌ایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخی‌اش گرفته بود و داشت نصیحتمان می‌کرد. یک چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادرِ سفیدِ مریم. همزمان داشتم سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمانِ زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقه‌ای در دستش. و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد! بلند شدیم و ما را فرستادند تا دو نفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبل‌تر گفته بودم که من این بند و بساط‌ها را باور نمی‌کنم تا دستت را نگیرم. دستش را گرفتم. کمی جلو تر رفتیم.. برگشت و گفت: «بالاخره باورت شد..؟» خدایِ مهربانم!! ... بالاخره باورم شد.

دوست داشتن‌های پیچ‌پیچی

داشتم با آبجی حرف می‌زدم. صحبت سر این بود که چرا ماکارانی‌هایش درست حسابی در نمی‌آید و آن طعم و رنگی که آدم انگشتانش را هم قورت بدهد را ندارد. که من ابراز سلیقه کردم و گفتم: «میدونی من ماکارانی پیچ پیچی رو از این ماکارانی سیخ‌سیخی‌ها خیلی بیشتر دوست دارم!» بابا تکیه داده به مبل و نگاهش رو به تلویزیون بود. شب که بابا برگشت خانه آن وسط مسطایِ پلاستیکِ خریدش یک بسته ماکارانی پیچ پیچی‌هم نشسته بود. یک بسته ماکارانی که تک تک دانه‌هایش مزهٔ دوست داشتن می‌داد.