پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب روایت عکس‌ها

کت و شلواری اندازه!

تصویر
«قبول نهایی!»؛ این جمله را سایت سنجش پایین کارنامه‌ام نوشته بود. بعد از دو سال سربازی‌ام؛ تنها هدفم رسیدن به همین جملهٔ سبز رنگ بود. و خب بعضی از هدف‌ها و جایگاه‌ها در زندگی هست که باید برایشان از جان مایه گذاشت تا بعداً که ریشمان رو به سفیدی رفت و تار‌های موی سفید در میان سرمان می‌درخشیدند؛ حسرتش نماند به دل صاحب مرده‌مان! کتاب‌ها و منابع زیاد بود اما انگیزه‌ی من هم نیز! شب‌ها دیرتر می‌خوابیدم و صبح‌ها زودتر بیدار می‌شدم. خستگی بود اما جا زدن هرگز! قدم‌های کوچکی که با خواندن هر ورق بر می‌داشتم، مشوقی شورانگیز بود برای رسیدنم. من از ته دل دوست دارم این جایگاه را. احساس می‌کنم همان نقشی است که من باید در زندگی‌ام ایفا کنم. نقشی که می‌توانم از دل و جان برایش مایه بگذارم. نقشی که ذوقش مرا صبح‌ها از خواب بیدار می‌کند. و احتمالاً رسالتِ حقیقیِ من در این دنیاست. آموزگاری برای بچه‌های سرزمینم! (سال تحصیلی ۱۴۰۱ / ۱۴۰۲؛ دبستانِ روستای خ)

قلب گنجشک

تصویر
آشپزخانه قلب خانه است؛ وقتی از داخلش بویِ نیمرو و فرنی و قورمه‌سبزی و پیازداغ بیاید یعنی «تالاپ!» وقتی هم بعدازظهری بویِ کیک کل ساختمان را بردارد یعنی «تولوپ!» مهم نیست اگر مقداری آشپزخانه‌ات کوچک باشد؛ اتفاقاً قلب که کوچک باشد، غم و غصه جا نمی‌شود و حکایت قلب خانه‌ات می‌شود حکایت قلب گنجشک.

گونه‌هایِ رشک آور

تصویر
آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله؛ به تو حسودیم می‌شود! وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتی‌هم که با انگشتت اشاره کردی به لحظه‌ای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، باز‌هم حسودیم شد ولی قابل تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت: «بابا مواظبم باش که نیوفتم» دیگر قابل تحمل نبود. باید بلند می‌شدم و گونه‌هایِ دخترت را می‌بوسیدم و می‌رفتم پیِ باقیِ حسادتم. اما نمی‌شد، چون تو مواظبش بودی.

چرخ و فلک

تصویر
چرخ و فلک قدیمیِ از کار افتاده، همیشه بالایِ تپۀ نزدیک آبشار بود. قرار هم نبود که جایی برود. آثار زنگ زدگی رویش، مثلِ مویی سپید، نشان از عمر و تجربه‌اش بود. بالا و پایین رفتنش برایِ همیشه متوقف شده بود و در نقطۀ‌ای ما بین بالا و پایین ثابت شده بود. شب و روزش فرقی نداشت وقتی ثابت و بی حرکت، خیره به گذر زمان بود. تنهایِ تنها شده بود. نه صدایِ خندۀ دختر بچه‌ای را با بالا بردنش می‌شنید و نه صدای همهمه‌یِ آدم بزرگ‌ها را. دلش برای بچه‌هایی که سوار بر اتاق‌هایش به آسمان رفته و لبخندی را به زمین زیر پایشان می‌زدند؛ تنگ شده بود. شب‌ها با حسین داخلِ یکی از اتاق‌هایش می‌نشستیم و خاطره هم می‌زدیم و از آینده می‌گفتیم. ما بین حرف‌هایمان وقتی سکوت می‌نشست، معنای واقعی شب را درک می‌کردم. خاصیت آن نقطه از شهر همین بود. تا دلت بخواهد سکوت داشت برایِ شنیدن. و من دلم برای تنهاییِ آدمیزاد گرفت که سوار بر این گردالویِ خاکیِ کوچک؛ شناور در تاریکی و سکوتِ جهانِ نامتنهای‌ست.

مه

تصویر
شده‌ام مه‌ِ غلیظی که تماشا کردنم از دور زیباتر است تا از درونم! در درونم جلویِ پایت را هم گُم خواهی کرد. در درونم هیچ چیز پیدا نیست تا به یک قدمی‌اش نرسی...