پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب غواصی در خود

تلاشی برای زنده ماندن

نوشتن چیزی نیست که بتوانم ترکش کنم، یا فراموشش. مهم نیست که خوب می‌نویسم یا نه، یا اصلاً درست می‌نویسم یا اشتباه؛ همیشه دلم خواسته است که کلمات را کنار هم بچینم و جمله‌ها را به هم گره بزنم. اما شروع که می‌کنم، واژه‌ها هرکدام در گوشه‌ای پنهان می‌شوند. انگار بسم‌الله گفته‌ام و چاقو به دست آماده ذبحشان هستم! انگار خون هم نوعانشان را می‌بینند که از سرانگشتانم می‌چکد! اما من قصاب نیستم! من پسربچه‌ای هستم که از سر شوق نوشتن انشایم دنبالشان می‌گردم. من همان نوجوان عاشقم که برای نامه‌ای عاشقانه التماس‌شان می‌کنم. من جوان بیست‌وچند ساله‌ای هستم که برای خلوت وجودم صدایشان می‌زنم. کاش واژه‌ها کمی مهربان‌تر بودند. کاش کمی نزدیک‌تر می‌آمدند و مرا نجات می‌دادند از زندگی یکنواخت این روزهایم.

بوی سوپ

 احسانی در وجودم زندگی می‌کند که از رها شدگی رنج می‌برد! خیلی وقت است که رنج می‌برد. البته مدت زیادی را منکر این قضیه بود و با خودش تکرار می‌کرد که «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را ف..  ولی هر بار که یک نفر نزدیک شد و نزدیک شد، و خیلی خیلی نزدیک شد و بعدش یکهو نشان داد که می‌تواند طور دیگری هم باشد؛  قلب احسان تیر کشید! و تیر کشید و تیر کشید! ولی خُب عوضش الان همش می‌گوید: «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!». و من با بویِ سوپِ خوشمزۀ مریم که برای افطار دارد رویِ شعله‌هایِ آبیِ اجاق گاز قُل‌قُل می‌خورد؛ همه چیز را فراموش می‌کنم. حقیقتش من در زندگی‌ام کسی را دارم که تا وقتی که هست، همه می‌توانند به وُسعت زمانی أبد، مرا فراموش کنند و رها!

پاکت‌ها

وقتی پسر بچه‌ای بیش نبودم، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقت‌ها شیر‌هایِ پاکتی را بعد از ظهر‌ها بین مغازه‌ها تقسیم می‌کردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمی‌دادند. و من هر روز بعد از ظهر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار می‌شدم و با مقدار پولی که مادرم دستم می‌داد می‌رفتم برایِ خریدِ شیر. خوش‌حال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و می‌توانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر می‌خوردیم همیشه به کاسهٔ آبجی و مامان نگاه می‌کردم و به خودم می‌بالیدم و لبخند می‌زدم. یک روز بعد از ظهر مثل همیشه دسته‌هایِ دوچرخه‌ام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکاب‌هایش بالا و پایین می‌شد و می‌رفتم به سمت مغازه تا شیرِ امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت‌. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی ازش پاره شده بود و شیرِ سفید بر روی آسفالتِ سیاه می‌لغزید. اشک‌هایم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم و دسته‌های دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک می‌ریخ

در من رازهاست!

خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن را دارند و من نمی‌نویسم. نه از رویِ بی‌حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماقِ وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرزِ فراموشیِ دنیا قدم بر دارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!

مه

تصویر
شده‌ام مه‌ِ غلیظی که تماشا کردنم از دور زیباتر است تا از درونم! در درونم جلویِ پایت را هم گُم خواهی کرد. در درونم هیچ چیز پیدا نیست تا به یک قدمی‌اش نرسی...