پاکتها
وقتی پسر بچهای بیش نبودم، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن وقتها شیرهایِ پاکتی را بعد از ظهرها بین مغازهها تقسیم میکردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمیدادند. و من هر روز بعد از ظهر دوچرخۀ سبز رنگم را سوار میشدم و با مقدار پولی که مادرم دستم میداد میرفتم برایِ خریدِ شیر. خوشحال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و میتوانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر میخوردیم همیشه به کاسهٔ آبجی و مامان نگاه میکردم و به خودم میبالیدم و لبخند میزدم. یک روز بعد از ظهر مثل همیشه دستههایِ دوچرخهام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکابهایش بالا و پایین میشد و میرفتم به سمت مغازه تا شیرِ امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی ازش پاره شده بود و شیرِ سفید بر روی آسفالتِ سیاه میلغزید. اشکهایم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم و دستههای دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک میریخ