پست‌ها

نمایش پست‌هایی با برچسب اگر حافظه یاری کند

پاکت‌ها

وقتی پسربچه‌ای بیش نبودم، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن‌وقت‌ها شیرهایِ پاکتی را بعدازظهرها بین مغازه‌ها تقسیم می‌کردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمی‌دادند، و من هر روز بعدازظهر دوچرخۀ سبزرنگم را سوار می‌شدم و با مقدار پولی که مادرم دستم می‌داد می‌رفتم برایِ خرید شیر. خوش‌حال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و می‌توانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر می‌خوردیم همیشه به کاسهٔ آبجی و مامان نگاه می‌کردم و به خودم می‌بالیدم و لبخند می‌زدم. یک روز بعدازظهر مثل همیشه دسته‌هایِ دوچرخه‌ام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکاب‌هایش بالا و پایین می‌شد و می‌رفتم به سمت مغازه تا شیر امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی از آن پاره شده بود و شیر سفید بر روی آسفالت سیاه می‌لغزید. اشک‌هایم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم و دسته‌های دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک می‌ریختم و می‌رفتم.

طعم تابستان

صبح تابستان بود، هنوز خنکیِ سر صبح در هوا پخش بود و بوی زندگی می‌آمد. تازه چشم‌هایم باز شده بود که مامان به پنجرهٔ حیاط بزرگمان اشاره کرد و گفت: «تو حیاطو ببین!» خودم را رساندم به پنجره و پردهٔ سفیدش را کنار زدم. نگاهم خیره ماند به گوشهٔ حیاط. دوچرخهٔ سبزرنگ دست‌دوم چنان مرا ذوق مرگ کرد که هیچ‌چیز جز دوچرخه را نمی‌دیدم! پله‌های بهارخواب را دوتایکی کردم و دستم را رساندم به دوچرخه. مامان داشت از روی بهارخواب نگاهم می‌کرد و بابا با تمام ابهتش کنارم لبخند می‌زد! پاهایم را روی رکاب‌های دوچرخه گذاشتم و اولین رکاب را به عشق مادر و غرور پدرم زدم!... تابستان آن سال با تمام گرما و عرق‌کردن‌هایش، مزهٔ دیگری داشت! طعمی دوست‌داشتنی که خیلی وقت است در تابستان‌هایم گُم شده...