بالاخره باورم شد!
همه چیز رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربهها نمیخواستند از همدیگر کم بیاورند. در رواق دارالحجه سربهزیر نشسته بودم، و کنارم دلبر شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم، و پدرم به دخترخالهام! شناسنامهها جامانده بودند. کاش خودشان پا داشتند و میآمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمدهایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخیاش گرفته بود و داشت نصیحتمان میکرد. یکچشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفید مریم. همزمان داشتم سرم را به علامت تأیید تکان میدادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمان زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقهای در دستش، و متقابلاً دلبر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد! بلند شدیم و ما را فرستادند تا دونفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبلتر گفته بودم که من این بند و بساطها را باور نمیکنم تا دستت را نگیرم. دستش را گرفتم. کمی جلو تر رفتیم.. برگشت و گفت: «بالاخره باورت شد..؟» خدای مهربانم!!... بالاخره باورم شد.