بوی سوپ
احسانی در وجودم زندگی میکند که از رها شدگی رنج میبرد! خیلی وقت است که رنج میبرد. البته مدت زیادی را منکر این قضیه بود و با خودش تکرار میکرد که «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را فوت آبی!» «تو تنهایی را ف.. ولی هر بار که یک نفر نزدیک شد و نزدیک شد، و خیلی خیلی نزدیک شد و بعدش یکهو نشان داد که میتواند طور دیگری هم باشد؛ قلب احسان تیر کشید! و تیر کشید و تیر کشید! ولی خُب عوضش الان همش میگوید: «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!» «تو استاد فراموش کردنی!». و من با بویِ سوپِ خوشمزۀ مریم که برای افطار دارد رویِ شعلههایِ آبیِ اجاق گاز قُلقُل میخورد؛ همه چیز را فراموش میکنم. حقیقتش من در زندگیام کسی را دارم که تا وقتی که هست، همه میتوانند به وُسعت زمانی أبد، مرا فراموش کنند و رها!