آدامس موزی
لبِ راه پله شوخیای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهایش را بندازد لایِ پاهایم. اگر حواسم نبود با سر میافتادم پایینِ پلهها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام داد زدم! بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم میکرد. از پلهها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالتِ ساکت و خیره به سقف است. بغلش کردم و گفتم «ببخشید داداشی!». اشکهایش از گوشۀ چشمش افتاد. حرف زدم و گفتم: نمیخواستم آنقدر محکم بزنم و اینکه این شوخیِ خطرناکی بود. خواستم از دلش در بیاورم. گفتم: «چی دوست داری برات بخرم؟» حرف نمیزد. توقع داشتم به اسباب بازیهایش یکی اضافه کند. گفت: «آدامس موزی!» و دلم بیشتر سوخت...