کت و شلواری اندازه!

«قبول نهایی!»؛ این جمله را سایت سنجش پایین کارنامه‌ام نوشته بود. بعد از دو سال سربازی‌ام؛ تنها هدفم رسیدن به همین جملهٔ سبزرنگ بود، و خب بعضی از هدف‌ها و جایگاه‌ها در زندگی هست که باید برایشان از جان مایه گذاشت تا بعداً که ریشمان رو به سفیدی رفت و تارهای موی سفید در میان‌سرمان می‌درخشیدند؛ حسرتش نماند به دل صاحب‌مرده‌مان! کتاب‌ها و منابع زیاد بود؛ اما انگیزهٔ من هم نیز! شب‌ها دیرتر می‌خوابیدم و صبح‌ها زودتر بیدار می‌شدم. خستگی بود؛ اما جازدن هرگز! قدم‌های کوچکی که با خواندن هر ورق بر می‌داشتم، مشوقی شورانگیز بود برای رسیدنم.

من ازته‌دل دوست دارم این جایگاه را. احساس می‌کنم همان نقشی است که من باید در زندگی‌ام ایفا کنم. نقشی که می‌توانم از دل‌وجان برایش مایه بگذارم. نقشی که ذوقش مرا صبح‌ها از خواب بیدار می‌کند و احتمالاً رسالتِ حقیقیِ من در این دنیاست. آموزگاری برای کودکان سرزمینم!


(سال تحصیلی ۱۴۰۱ / ۱۴۰۲؛ دبستانِ روستای خ)

یادداشت‌های بیشتری بخوانید:

قلب گنجشک

صدای واژه‌ها