شدهام مه غلیظی که تماشا کردنم از دور زیباتر است تا از درونم! در درونم جلویِ پایت را هم گُم خواهی کرد. در درونم هیچچیز پیدا نیست تا به یکقدمیاش نرسی...
شب بود و در مغازهٔ مرغ و ماهیفروشی که کمی هم شلوغ بود، منتظر بودم تا نوبت من شود. پیرمردی که یک گوشش سمعک داشت، به یخچال شیشهای سمت چپم اشاره کرد و پرسید: «اینا تیلاپیاست؟» فروشندهٔ پشت ترازوی دیجیتال سرش را به علامت تأیید تکان داد. پیرمرد دو بستهٔ تیلاپیای یخزده برداشت و گذاشت روی ترازو، و من کنار بشقاب سبزیپلو تصورشان کردم. ناسلامتی شب عید بود! خانم جوانی وارد مغازه شد و گفت: «مادرم که زنگ زد، چه ماهیای میخواست؟» فروشندهٔ کنار یخچال بزرگ گفت: «ماهی تازه!» و سپس دو ماهی قزلآلای تازه از یخچال و از میان ظرف یخها بیرون کشید و گذاشت روی ترازو، و من کنار بشقاب سبزیپلو تصورشان کردم. ناسلامتی شب عید بود! من چه گرفتم؟ یک مرغِ چاقِ تازه! و شاید فروشندهٔ پشت ترازوی دیجیتال، آن را کنار بشقاب زرشکپلو تصور کرد. ناسلامتی شب عید بود!
میدانم که باید انگشتانم را بر روی این صفحه بزنم و واژهها را در کنار هم جا بدهم و جملات را به هم پیوند بزنم. دیگر بس است این سکوت امتدادیافته از زمستان. وقتش است که داغی تابستان روح و مغزِ گرفتهام را نرم کند و شروعی دوباره داشته باشم. وقتش است از بوی گلهای کنار خیابان بنویسم یا از فیروزهای آبیِ آسمان. یا از سکوت زیبای شبها و یا از خورشید تیغ کشیدۀ روزها. وقتش است زیباییها را دانهدانه جدا کنم و آنها را به بند واژهها دربیاورم تا بمانند برای روزهایی از آینده.
ساعت ۶:۳۱ صبح است. هوا هنوز پردهای از تاریکی بر تن دارد. نماز صبحم را خواندهام و حالا روبهروی مریم نشستهام و منتظرم چای در نعلبکی سرد شود. بوی آبگوشتی که مریم برای ناهار بار گذاشته کل خانه را برداشته است. ده دقیقه دیگر در صف نانوایی سنگک، منتظر نان داغ خواهم بود. یک ساعت بعد، جلوی تختهٔ کلاس، با صدای بلند و پرانرژی به بیست پسربچهٔ کلاس ششمی «صبح بخیر» میگویم و روز دیگری از سال تحصیلی را آغاز میکنم. خوشبختی آرام و بیصدا در رگهای زندگیام جاری است، و مریم، قلب تپندهٔ این خوشبختی است.
نظرات
ارسال یک نظر
احساس خود و آنچه فکر میکنید را بنویسید.