شدهام مه غلیظی که تماشا کردنم از دور زیباتر است تا از درونم! در درونم جلویِ پایت را هم گُم خواهی کرد. در درونم هیچچیز پیدا نیست تا به یکقدمیاش نرسی...
میدانم که باید انگشتانم را بر روی این صفحه بزنم و واژهها را در کنار هم جا بدهم و جملات را به هم پیوند بزنم. دیگر بس است این سکوت امتدادیافته از زمستان. وقتش است که داغی تابستان روح و مغزِ گرفتهام را نرم کند و شروعی دوباره داشته باشم. وقتش است از بوی گلهای کنار خیابان بنویسم یا از فیروزهای آبیِ آسمان. یا از سکوت زیبای شبها و یا از خورشید تیغ کشیدۀ روزها. وقتش است زیباییها را دانهدانه جدا کنم و آنها را به بند واژهها دربیاورم تا بمانند برای روزهایی از آینده.
نوشتن چیزی نیست که بتوانم ترکش کنم، یا فراموشش. مهم نیست که خوب مینویسم یا نه، یا اصلاً درست مینویسم یا اشتباه؛ همیشه دلم خواسته است که کلمات را کنار هم بچینم و جملهها را به هم گره بزنم. اما شروع که میکنم، واژهها هرکدام در گوشهای پنهان میشوند. انگار بسمالله گفتهام و چاقو به دست آمادهٔ ذبحشان هستم! انگار خون همنوعانشان را میبینند که از سرانگشتانم میچکد! اما من قصاب نیستم! من پسربچهای هستم که از سر شوق نوشتن انشایم دنبالشان میگردم. من همان نوجوان عاشقم که برای نامهای عاشقانه التماسشان میکنم. من جوان بیستوچند سالهای هستم که برای خلوت وجودم صدایشان میزنم. کاش واژهها کمی مهربانتر بودند. کاش کمی نزدیکتر میآمدند و مرا نجات میدادند از زندگی یکنواخت این روزهایم.
آشپزخانه قلب خانه است؛ وقتی از داخلش بویِ نیمرو و فرنی و قرمهسبزی و پیازداغ بیاید یعنی «تالاپ!» وقتی هم بعدازظهری بویِ کیک کل ساختمان را بردارد یعنی «تولوپ!» مهم نیست اگر مقداری آشپزخانهات کوچک باشد؛ اتفاقاً قلب که کوچک باشد، غم و غصه جا نمیشود و حکایت قلب خانهات میشود حکایت قلب گنجشک.
نظرات
ارسال یک نظر
احساس خود و آنچه فکر میکنید را بنویسید.