طعم تابستان

صبح تابستان بود، هنوز خنکیِ سر صبح در هوا پخش بود و بوی زندگی می‌آمد. تازه چشم‌هایم باز شده بود که مامان به پنجرهٔ حیاط بزرگمان اشاره کرد و گفت: «تو حیاطو ببین!» خودم را رساندم به پنجره و پردهٔ سفیدش را کنار زدم. نگاهم خیره ماند به گوشهٔ حیاط. دوچرخهٔ سبزرنگ دست‌دوم چنان مرا ذوق مرگ کرد که هیچ‌چیز جز دوچرخه را نمی‌دیدم! پله‌های بهارخواب را دوتایکی کردم و دستم را رساندم به دوچرخه. مامان داشت از روی بهارخواب نگاهم می‌کرد و بابا با تمام ابهتش کنارم لبخند می‌زد! پاهایم را روی رکاب‌های دوچرخه گذاشتم و اولین رکاب را به عشق مادر و غرور پدرم زدم!... تابستان آن سال با تمام گرما و عرق‌کردن‌هایش، مزهٔ دیگری داشت! طعمی دوست‌داشتنی که خیلی وقت است در تابستان‌هایم گُم شده...

نظرات

یادداشت‌های بیشتری بخوانید:

کت و شلواری اندازه!

مریم

قلب گنجشک