پست‌ها

انتقام

دیشب وقتی تو اتاقم نشسته بودم، برق خانه برای چند ثانیه قطع شد و دوباره وصل شد. داشتم «بند محکومین» را می‌خواندم که دوباره قطع شد و این بار وصل نشد! بلند شدم تا از پنجرۀ اتاقم تیرِ چراغ‌برق را دید بزنم. می‌دانید چه دیدم؟ یک‌دنیا برف! سفیدیِ برف‌های به زمین نشسته را می‌شد حتی در تاریکیِ تیرهای خاموش برق هم دید. می‌دانید چه کردم؟ از ذوق روی دو پنجۀ پاهایم بالا و پایین پریدم! می‌خندیدم و ذوق می‌کردم. درست مثل پسربچه‌ای هفت‌هشت‌ساله! زنگ زدم به مریم و تمام ذوقم را ریختم در صدایم و گفتم: «اینجا برف اومده مریم!» خودم هم نمی‌دانم که این همه ذوق و خوشحالی به‌خاطر سفیدی خیابان‌ها و کوچه‌ها بود یا انتقامم از روزهای سخت گذشته؟

پاکت‌ها

وقتی پسربچه‌ای بیش نبودم، مسئولیت خرید شیر با من بود. آن‌وقت‌ها شیرهایِ پاکتی را بعدازظهرها بین مغازه‌ها تقسیم می‌کردند و به هر نفر هم نهایتاً دو پاکت شیر بیشتر نمی‌دادند، و من هر روز بعدازظهر دوچرخۀ سبزرنگم را سوار می‌شدم و با مقدار پولی که مادرم دستم می‌داد می‌رفتم برایِ خرید شیر. خوش‌حال بودم از اینکه مسئولیتی را در خانواده به عهده دارم و می‌توانم هر روز انجامش بدهم. سر سفره وقتی نان و شیر می‌خوردیم همیشه به کاسهٔ آبجی و مامان نگاه می‌کردم و به خودم می‌بالیدم و لبخند می‌زدم. یک روز بعدازظهر مثل همیشه دسته‌هایِ دوچرخه‌ام را گرفته بودم و پاهایم بر رویِ رکاب‌هایش بالا و پایین می‌شد و می‌رفتم به سمت مغازه تا شیر امروزم را بگیرم. پاکت شیر را داخلِ پلاستیک گذاشتم و از دستۀ دوچرخه آویزان کردم و راه افتادم. بین راه پلاستیک پاره شد و پاکت شیرم افتاد بر رویِ آسفالت. سریع پیاده شدم و پاکت شیر را برداشتم. قسمتی از آن پاره شده بود و شیر سفید بر روی آسفالت سیاه می‌لغزید. اشک‌هایم افتاد در کنارش. پاکت شیر را به دندانم و دسته‌های دوچرخه را با دستانم گرفتم و پیاده راه افتادم. اشک می‌ریختم و می‌رفتم....

گونه‌هایِ رشک آور

تصویر
آهای پسرِ جوانِ بیست و چند ساله؛ به تو حسودیم می‌شود! وقتی دخترت را بغل گرفتی تا از پنجرۀ اتوبوس بیرون را تماشا کند، مقداری رشک من را در آوردی. وقتی هم که با انگشتت اشاره کردی به لحظه‌ای بیرون از اتوبوس و دخترت نگاهش را به آنجا چرخاند، بازهم حسودیم شد؛ ولی قابل‌تحمل بود. اما وقتی که دخترت گفت: «بابا مواظبم باش که نیفتم» دیگر قابل‌تحمل نبود. باید بلند می‌شدم و گونه‌هایِ دخترت را می‌بوسیدم و می‌رفتم پی باقی حسادتم. اما نمی‌شد، چون تو مواظبش بودی.

چرخ و فلک

تصویر
چرخ‌وفلک قدیمی از کارافتاده، همیشه بالای تپۀ نزدیک آبشار بود. قرار هم نبود که جایی برود. آثار زنگ‌زدگی رویش، مثل مویی سپید، نشان از عمر و تجربه‌اش بود. بالا و پایین رفتنش برای همیشه متوقف شده بود و در نقطه‌ای ما بین بالا و پایین ثابت شده بود. شب و روزش فرقی نداشت وقتی ثابت و بی‌حرکت، خیره به گذر زمان بود. تنهای تنها شده بود. نه صدای خندۀ دختربچه‌ای را با بالابردنش می‌شنید، و نه صدای همهمهٔ آدم‌بزرگ‌ها را. دلش برای بچه‌هایی که سوار بر اتاق‌هایش به آسمان رفته و لبخندی را به زمین زیر پایشان می‌زدند؛ تنگ شده بود. شب‌ها با حسین داخل یکی از اتاق‌هایش می‌نشستیم و خاطره هم می‌زدیم و از آینده می‌گفتیم. ما بین حرف‌هایمان وقتی سکوت می‌نشست، معنای واقعی شب را درک می‌کردم. خاصیت آن نقطه از شهر همین بود. تا دلت بخواهد سکوت داشت برای شنیدن؛ و من دلم برای تنهایی آدمیزاد گرفت که سوار بر این گردالویِ خاکیِ کوچک؛ شناور در تاریکی و سکوتِ جهانِ نامتناهی‌ست.

آدامس موزی

لبهٔ راه‌پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همان‌طور که دراز کشیده بود خواست پاهایش را بیندازد لایِ پاهایم. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم پایین پله‌ها! اعصابم به هم ریخت از این شوخی خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام داد زدم! بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی‌صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده‌روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالت ساکت و خیره به سقف است. بغلش کردم و گفتم «ببخشید داداشی!». اشک‌هایش از گوشۀ چشمش افتاد. حرف زدم و گفتم: نمی‌خواستم آن‌قدر محکم بزنم و اینکه این شوخی خطرناکی بود. خواستم از دلش در بیاورم. گفتم: «چی دوست داری برات بخرم؟» حرف نمی‌زد. توقع داشتم به اسباب‌بازی‌هایش یکی اضافه کند. گفت: «آدامس موزی!» و دلم بیشتر سوخت...

در من رازهاست!

خیلی موضوعات و خیلی از موارد هستند که قابلیت نوشته شدن را دارند و من نمی‌نویسم. نه از روی بی‌حوصلگی و تنبلی. نمی‌نویسم چون می‌خواهم حس آن لحظه را در اعماق وجودم نگه دارم. می‌خواهم در آن لحظه تا مرز فراموشی دنیا قدم بردارم. می‌خواهم مثل رازی باشد که در دهلیزِ قلبم دفنش می‌کنم و چند بیل خون رویش می‌ریزم!

بالاخره باورم شد!

همه چیز رویِ دورِ تندِ خود بودند و عقربه‌ها نمی‌خواستند از همدیگر کم بیاورند. در رواق دارالحجه سربه‌زیر نشسته بودم، و کنارم دل‌بر شیرینم. عاقد شناسنامه طلب کرد. چشمانم را دوختم به پدرم، و پدرم به دخترخاله‌ام! شناسنامه‌ها جامانده بودند. کاش خودشان پا داشتند و می‌آمدند. در دلم گفتم ناسلامتی آمده‌ایم عقد کنیم نه این که دور هم شکلاتِ قاچاقی بُخوریم! با عاقد حرف زدند و قرار شد عقد را بخواند. کمی سر به زیرتر شدم. عقد خوانده شد. اما عاقد شوخی‌اش گرفته بود و داشت نصیحتمان می‌کرد. یک‌چشمم به عاقد بود و چشم دیگرم به چادر سفید مریم. هم‌زمان داشتم سرم را به علامت تأیید تکان می‌دادم. دوست داشتم برگردم و خیره شوم به چشمان زیبایش. محبتم را مهرش کردم و حلقه‌ای در دستش، و متقابلاً دل‌بر انگشتری در دست من! کمی گیر کرد و کمی خندیدیم، اما بالاخره شد!   بلند شدیم و ما را فرستادند تا دونفره اولین نمازِ واجبمان را بخوانیم. قبل‌تر گفته بودم که من این بند و بساط‌ها را باور نمی‌کنم تا دستت را نگیرم. دستش را گرفتم. کمی جلو تر رفتیم.. برگشت و گفت: «بالاخره باورت شد..؟» خدای مهربانم!!... بالاخره باورم شد.